شنبه یازدهم آذر 86 ساعت 9:45 خوابگاه
بعد از یه روز خیلی خسته کننده که از 8 صبح تا 6 عصر کلاس داشتم و تمام مدت به خاطر کارای جشنواره از این سر دانشگاه تا اون سرشو پیاده گز کرده بودم ، خسته و کوفته اومدم خوابگاه و همونجوری با لباس رو تخت ولو شدم. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
فقط یه لحظه با شنیدن صدای جیغ ممتد بلندی از خواب پریدم. هنوز مست خواب بودم که شنیدم همه داد می زنن : زلزلههههههههههههههههههههههههه
سریع مثل فشنگ از تو اتاق پریدم بیرون و هنوز تو خواب بودم که ...
باورتون نمی شه اصلا نمی تونستم مسایلی که داشت در اطرافم اتفاق می افتادن رو تجزیه تحلیل کنم. همه داشتن جیغ می زدن یه سری داشتن گریه می کردن و دو سه نفری هم غش کرده بودن.
مسئول خوابگاه اومد و به اصطلاح داشت بچه ها رو آروم می کرد تو این زمان بود که من و دوستام که همشون ترم آخر برق هستن آماده شدیم تا نماز آیات بخونیم.( بچه مثبتی رو حال می کنین؟)
همه بیرون موندن جز ما چند نفر که با خیال راحت برگشتیم تو اتاق و مشغول بحث در مورد قضیه شدیم. البته حدود یک ربع بود که داشتیم مثل گروه امداد به اونایی که ترسیده بودن کمک می کردیم یه کم که اوضاع بهتر شد و تقریبا به روال عادی برگشت رفتیم تا وضو بگیریم و نماز بخونیم.
شنبه یازدهم آذر 86 ساعت 10:30 خوابگاه
داشتیم وضو می گرفتیم که با صدای مهیبی مثل ریختن ساختمون و به دنبالش لرزه ی خیلی شدید همه با برخورد به هم از سالن خارج شدیم.
دوباره اوضاع به هم ریخت. بعضی ها از شوک نمی تونستن نفس بکشن که در نتیجه نیاز به یه شوک مجدد داشتن. منم از فرصت استفاده کردم و به هرکدوم یه سیلی محکم تقدیم نمودندی.
اون شب مسئول خوابگاه با ترس و لرز بسیار زیادی کنار بچه ها موند و به همه گفت از خوابگاه برن بیرون. بعد م که پیج کردن که هیچ کس تو خوابگاه نمونه و در غیر این صورت دانشگاه مسئولیت هیچ اتفاقی رو بر عهده نمی گیره!!!!!
همه بیرون خوابیدن البته بازم به جز من و هم اتاقیام!!!ما هم دلیلمون این بود که گفتیم:
اگر قرار باشه بمیری و عجلت فرا رسیده باشه نمی تونی از مرگ فرار کنی و اگر نه هم که هیچ چیزی نمی تونه باعث بشه حتی یه خراش کوچیک برداری.!!!!
خلاصه اون شب خیلیا تا صبح نخوابیدن. البته بگم در همه ی موارد ما استثنا بودیم.
خوابیدیم و صبح ساعت 6 بیدار شدیم از قرار معلوم وقتی ما خواب بودیم هم باز یه زلزله ی دیگه اومده بود حدود ساعت 1:30
همه رفتیم دانشگاه و من بعد از کلاس رفتم دبیرخونه ی جشنواره
راستی اینو براتون بگم که قراره جشنواره ی تئاتر دانشگاهی امسال تو تبریز برگزار می شه و ما مسئول برگزاری این جشنواره هستیم.
می گفتم: رفتم دبیرخونه و داشتیم با بچه ها در مورد دیشب حرف می زدیم که....
دوباره زلزله
اینبار خیلی شدیدتر از سری های قبل بود. تمام شیشه های دبیرخونه می لرزید. تصور کنید یه سالن شیشه ای رو که بلرزه.....
همه ی ما رفتیم بیرون و جلوی ساختمان مرکزی جمع شدیم و کارامون نصفه کاره موندن و دانشگاه تعطیل اعلام شد.
یکشنبه دوازدهم آذر 86 خوابگاه:
با صدای پیجر از جا پریدیم. رئیس دانشگاه اومده بود تو خوبگاه و تعطیلی یک هفته ای دانشگاه رو اعلام کرد.
در ضمن خیلی مودبانه درهای خوابگاه رو بستن و به ما اجازه ی برگشت به داخل ساختمون رو ندادن. برامون چادر تهیه کرده بودن و بعد هم مثل آواره ها غذای کنسرو.....
این زلزله با اینکه خیلی ها رو ترسوند و کلی مشکل ایجاد کرد خوشبختانه صدمات جانی نداشت. مرکز زلزله خواجه یکی از توابع تبریز اعلام شد. اساتید دانشگاهی ( بخش جغرافیای طبیعی) اعلام کردن که گسل این منطقه فعال شده و تا یک هفته شاید تا یک ماه همچنان لرزه هایی داشته باشه.
در کنار ترس و دلهره ی موجود خاطرات به یاد موندنی ای هم وجود داشتن:
مثلا وقتی داشتیم همه چیزو جمع می کردیم. به هم یادگاری می دادیم. همدیگرو حلال می کردیم.
چون من تنها کسی بودم که قبلا آموزش امداد دیده بودم مسئول این شدم تا به همه یه سری از کارا رو آموزش بدم تا بدونن موقع زلزله چه کار کنن.
یه چیز دیگه هم هست اونم اینکه تا مدتها می تونیم با این مساله کلاسارو به هم بریزیم. مثلا:
قبل از زلزله ی یکشنبه بود که ما به استاد پیشنهاد دادیم کلاسو تعطیل کنه. با اینکه از ترس نبود ولی برای اینکه استاد قبول کنه گفتیم می ترسیم.
اونم کلی همه رو دلداری داد که نترسین، مرگ حقه، خلاصه شده بود استاد اخلاق
حتی یکی از پسرارو مسخره کرد که شما وقتی می ترسی چه جوری فردا می خوای تشکیل خانواده بدی؟
منم که همیشه تو کلاس فرد شماره ی یک در امر مقدس پیچوندن و به هم ریختن کلاسا حساب میشم با پسرا و یکی از دوستام برنامه ریزی کردیم که کلاسو به هم بریزیم.
در نتیجه با هم شروع به تکون دادن صندلی ها کردیم و با فریاد زلزلهههههههه همه سنگر گرفتیم. استاد عزیز که بماند کی بود() از ترس رفته بود زیر میز و بیهوش شده بود. پسرا کمک کردن استادو از زیر میز بیرون آوردن و استاد در بیحالی تمام کلاسو کنسل اعلام کردندی.
نتیجه ی اخلاقی: خیلی باحال بود، کلی خندیدیم. و فهمیدیم که استاد واسه همین ترسشه که تاحالا تشکیل خانواده نداده
راستی اگه اتفاقی نیوفته برای دفعه ی بعد یه مطلب باحال براتون پست میکنم
فعلا
یا حق